چراغ ديـده روشن کن، که تا روشن کنى | جانمبـيا اى نـور را تـوام که در راهت گل | افشانم|
گل نـاتم تـو مـيريزد زنـوک خامه ام | برچين!مـرا بـس شاخه اى از آن، که تا بر سينه | بنشانم|
کلـيد سـبز بـختم را مکن پنـهان مـيان | لبسـخن را قـفل بگشـا، تـا چمن سازى | بيابانم|
بـلم آهـسته ران، اى سـرنشين شط شعر | منکه آواز کهــن را درهـوايـى نـو بـيافشانم | |
بـيـا جـشـنى بپاسـازيم، مـيلاد مـحبت را | بـه جـاى غـم تـو باشى ميزبان اى رد | پنهانم|
گل يــادت مـى آرايـد غـزلهاى مـرا | آرىگلاب از آن چکد، گر بفشرى برگى ز ديوانم ... |