بارها ديده بودمت
آن چنان که آب را در آب
وآسمان را در آبی
وسبز را در عشق
غبار، آينه را تهمت بست
وگرنه
زمان ِ ما بى امام نيست.
کجايى که ديدارت محض است
پاهايمان خشک است ودست هايمان بى تکليف؟
درختان برگ ريزان دورى تواند
وقرن هاست که ايستاده اند
تا جمالت را زانو زنند.
شاخه ها، سلامتى ات را هر لحظه در قنوت اند
بيابان ها، فراق تو را ترک خورده اند
وخروش مى کنند درياها اضطراب دورى ات را.
زمين آينه دار حضور توست
تا عظمتت را بر کهکشان ها ناز برد.
فراموشى، هديه دشمنان توست
تا بشريت را به خنده فريب دهند.
ما چراغانى مى کنيم يادت را
تا پادشاه شهر کوران بداند
که چشم هايمان را فرشى ساخته ايم
تا هر چشمى چراغى باشد بر مقدم ظهور تو