اى آنکه بـود مـنزل وما واى تو چشمم |
|
بـاز آ که نـباشد بجز از جاى تو چشمم |
در راه تـو بـا ديـده حـسرت نگرانم |
|
دارد هـمه دم شـوق تـماشاى تو چشمم |
اى يـوسف زهرا که سپيدست چو يعقوب |
|
از حـسرت ديـدار دلاراى تـو چشمم |
گر قـابـل ديـدار جـمال تـو نـباشد |
|
اى کاش که افـتد به کف پاى تو چشمم |
نـا چنـد دهـى وعـده ديدار به فردا؟ |
|
شـد تـار در انـديشه فرداى تو چشمم |
تـا کور شـود ديـده بدخواه تو بگذار |
|
يک لـحظه فـتد بـر قدرعناى تو چشمم |
تـا عکس تـو در آيـنه ديـده ام افـتد |
|
بـازست هـما ره بـه تـمنّاى تو چشمم |
هـر سـو نگران مردمک ديده از آنست |
|
شـايد که فـتد بـر قد وبالاى تو چشمم |
بـاز آ وقـدم نـه سـر ديـده که شايد |
|
روشـن شـود از پرتو سيماى تو چشمم |
آنـقدر کنم گريه به يادت که رود خواب |
|
هـر شـب ز پى ديدن روياى تو چشمم |
چون ديده نرگس که شد از روى تو روشن |
|
دارد هـوس نـرگس شـهلاى تو چشمم |
بگشــوده سـر راه تـو دکّان مـحبّت |
|
وا مـى شود وبسته به سوداى تو چشمم |
مـن (خـسرو) مدّاحم وبا کثرت عصيان |
|
بـاشد بـه جـزاء بر تو وآباى تو چشمم |