ابدال بی بدیل
سید أبو الحسن مهدوی
ماهنامه موعود شماره ۸۱
حضرت ولی عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در طول دوران غیبت کبری، سی نفر ملازم از اوتاد دارند که همواره در خدمت آن حضرت به سر می برند، هر کدام از آنها که از دنیا بروند فرد شایستة دیگری جانشین او می گردد(۱).
به این حدیث امام صادق (علیه السلام) توجه فرمایید:
به ناچار صاحب الامر (علیه السلام) دارای غیبتی است وناچار است، در این غیبتش به عزلت وکناره گیری (از شهرها ومردم) روی آورد وشهر مدینه خوب منزلی است وبا سی نفر بودن، دیگر وحشتی (ونگرانی) وجود ندارد(۲).
همچنین در میان اصحاب حضرت مهدی (علیه السلام)، گاه سخن از ابدال شده که احتمالاً همان سی نفر اوتاد هستند.
مرحوم «محقّق طریحی» در مجمع البحرین در معنی ابدال می فرماید:
آنها جمعی از صالحان هستند، که همواره در زمین هستند، وحتی یکی از آنها فوت کرد، خداوند بدل او شخص صالح دیگر را می گذارد، اینها ۴۰ یا ۷۰ نفر در شام هستند یا سی نفر در جای دیگر(۳).
ضمناً در حدیث آمده که، شخصی از حضرت امام رضا (علیه السلام) در مورد ابدال پرسید، آن حضرت فرمودند:
ابدال، اوصیای پیامبران هستند(۴).
مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در تشرف خویش سؤال می کنند: به ما خبر رسیده است که حضرت رسالت پناه (صلّی الله علیه وآله وسلّم) هنگامی که به معراج رفته بودند به خداوند عرض کردند: فرزندم مهدی اوست، عمرش دراز وغریب خواهد برد، خداوندا برای او مونسی قرار ده وخداوند متعال سی نفر ملازم را در هر زمانی در خدمت آن حضرت قرار داد.
آیا این مطلب صحیح است؟ فرمودند: «بله، صحیح است»(۵).
حقیقتاً خوش سرنوشتی را در زندگی دنیا، همین سی نفر دارند، کسانی که بهترین لذت ها را در مجالست واستفاده از محضر حضرت بقیة الله (علیه السلام) واقامة نماز با آن حضرت می برند وگاه که مصلحت باشد از طرف امام زمان (علیه السلام) مأموریت هایی را انجام داده، برخی مشکلات مردم را حل می کنند.
حضرت حجّت الاسلام والمسلمین حاج سید مصطفی ابطحی، قضیه ای را از یکی از دوستان قدیمی خود شفاهی برای بنده نقل کردند که بسیار آموزنده بود واز ایشان تقاضا نمودند که اصل جریان را بنویسند وایشان هم لطف کردند واصل آن را نوشتند.
یکی از کسانی که در اثر توسل به ساحت مقدّس ولی الله الاعظم - ارواحنا فداه - به مراد خود رسید وحوائج او برآورده شد، مرحوم حجّت الاسلام حاج شیخ علی نور بخشان معروف به نوری، اهل شهرضای اصفهان بود. وی از طلاب وارسته، متدین وخدوم به خلق بود وتا آخرین روزهای زندگی، در مؤسسة خیریه ای که تشکیل داده بود به مستضعفان رسیدگی می کرد.
داستان او شنیدنی است. ایشان در سال های بین ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۳ شمسی در مدرسة فیضیة قم تحصیل می کرد، وبا من ودوستانم که طلبة اصفهانی بودیم، رفاقت وصمیمیت داشت، ولی در تنگنای زندگی وشدت فقر به سر می برد. ایشان در تهران، مدرسة حاج أبو الفتح واقع در میدان امام خمینی(ره) (فعلی)، در حجرة آقای میردامادی - که در تهران امام جماعت هستند - مدتی درس می خواندند، ودر ضمن برای تدریس در مدرسة جدیدی که آیت الله برهان آن را در خیابان خراسان تأسیس کرده بود، مشغول شده ومی فرمودند ماهی دویست تومان درآمد من شد ولی احتیاج شدید به ازدواج داشتم وراهی برای آن به نظرم نمی آمد. تا آنکه فصل تابستان شد ومدرسه های علمیه تعطیل، وطلاب به شهرهای خود رفتند وتنها من وخادم مدرسه در حوزه مانده بودیم. من تنها بودم وبا خود فکر می کردم چه راهی برای نجات من هست که به ذهنم خطور کرد: تنها راه، توسل به امام زمان (علیه السلام) است.
لذا تصمیم گرفتیم یک برنامة چهل روزه برای خود تعیین کنم تا شاید با انجام دادن آن زمینه ای برای گرفتن لطف از آن حضرت، در من ایجاد شود. به همین جهت تصمیم گرفتم چهل روز روزه بگیریم وهر روز پیاده از مدرسة حاج ابوالفتح تا شهرری برای زیارت حضرت عبد العظیم (علیه السلام) پیاده بروم، ودر بین راه روزی هزار صلوات بفرستم وتوسلات دیگری داشته باشم تا به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) برسم. آن حضرت وحضرت حمزه را - که همان جا مدفون هستند - زیارت کرده ونماز زیارت بخوانم، سپس زیارت عاشورا ودر بازگشت، صد لعن وصد سلام آن را سوار بر ماشین بگویم، ووقتی هم که به مدرسه رسیدم دعای علقمه ونماز زیارت را بخوانم. همچنین با خدای (عزَّ وجلَّ) عهد بستم که هیچ گناهی مرتکب نشوم، به خصوص مواظب چشم خویش باشم که عمداً به نامحرم نگاه نکنم.
هیچ کس جز خدای سبحان از سرّ وعهد من آگاه نبود وآرزویم دیدن حضرت حجّت (علیه السلام) وبرآورده شدن حاجت هایم بود.
چهل روز گذشت، روز چهلم خیلی امیدوار بودم وآن روز، اتفاقاً مصادف با جمعه بود. آن روز وقتی به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) رسیدم، حال خوشی داشتم. مدتی هم در حرم ماندم ولی هر چه نگاه کردم به مراد خود نرسیدم. به مدرسه برگشتم ووارد مدرسه شده، در را بستم وچون روز جمعه بود، خادم مدرسه هم به منزل خویش رفته بود وهیچ کس در مدرسه نبود. هوا گرم بود ولذا روی پشت بام رفته، مشغول خواندن دعای علقمه ونماز زیارت عاشورا شدم، وبا حالت انکسار قلب ودل شکسته سر بر سجده گزاردم. ودعای «الهی قلبی محجوب و...» را با حال زمزمه می کردم که، صدایی از داخل حیاط مدرسه شنیدم: آشیخ علی، آشیخ علی... پیش خود حدس زدم که شاید یکی از مغازه داران همسایة مدرسه است که نیاز به استخاره دارد، غافل از آنکه روز جمعه بود ومغازه داران تعطیل؛ به علاوه من در مدرسه را هم بسته بودم وهیچ کس حتّی خادم در مدرسه نبود.
با این حال نگاهی به پایین کردم، وجوانی را دیدم با حدود سی سال سن که پالتویی پوشیده، کلاه یمانی بر سر، دارای محاسنی متوسط بود، در حالیکه مؤدّب به طرف پشت بام نگاه می کرد. گفتم: چه کار دارید؟ فرمود: اگر ممکن است پایین بیایید با شما کاری دارم. پایین رفتم وناراحت از این بودم که مزاحمی پیدا شد وحال معنوی وخوش ما را گرفت. سلام کرده، گفتم: بفرمایید. فرمود، حضرت حجّت (علیه السلام) مرا فرستاده تا جواب مطالب وخواسته های شما را بیان کنم. مرا ترس گرفت ولرزیدم، سپس گفتم اگر حضرت شما را فرستاده اند شما باید حاجات مرا بدانید. فرمودند: می دانم. گفتم بفرمایید؛ ایشان شروع به بیان تمام خواسته های من کرد ونیز هدف مرا از توسلات واینکه گرفتاری های من چه هست وهر کدام چه موقعی برطرف می شود را به من فرمود. سؤالاتی هم کردم که جواب آنها را مشروحاً بیان نمود. تا اینکه از حالات خصوصی حضرت امام عصر (علیه السلام) پرسیدم، دیدم از جواب دادن امتناع ورزید وگویا اجازه نداشت جواب دهد. لذا فرمودند حرف خودت را بزن وسؤال کن. ایشان را دعوت به آمدن به حجره کردم، نپذیرفتند ومتوجه شدم که روزه است. گفتم می شود بار دیگر خدمت شما برسم، قدری به طرف قبله نگاه کرده، سپس فرمودند: «روز دوشنبه، ساعت ده صبح». پس از آن خداحافظی کردند وبه طرف دالان مدرسه رفتند. من هم ایشان را بدرقه می کردم که ناگهان متوجه شدم همین طور که در دالان مدرسه جلو چشمم بودند، غایب شدند واز در مدرسه بیرون نرفتند. تازه یادم آمد که در مدرسه بسته است وایشان از در بسته وارد مدرسه شده بودند. بازگشتم درحالی که از خبرهایی که نسبت به برآورده شدن حوائجم داده بود بسیار شاد بودم وگویا دیگر هیچ غم وغصة دیگری نداشتم جز آنکه از کنار آن جوان مفارقت کرده بودم ولی در عین حال خوشحال از وعدة دیدار در روز دوشنبه بودم.
روز دوشنبه، میوه تهیه کرده، چایی درست نمودم، درست سر ساعت ده وارد مدرسه شدند وداخل حجره لب تخت نشستند. سؤالاتم را که از قبل نوشته بودم پرسیدم وایشان کاملاً جواب می دادند مگر آنچه راجع به زندگی خصوصی حضرت بقیة الله - ارواحنا فداه - بود که عذر می آوردند. گفتم: آیا می شود بار دیگر خدمت شما برسم؟ فرمودند: «اگر اجازه بدهند». وسپس تشریف بردند.
وشش ماه گذشت وحال من بهتر وکارهایم همان گونه که پیش بینی شده بود اصلاح شد. مرتب در فکر آن جواب ولذت مجالست با او بودم. تا اینکه روز جمعه ای به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) رفته بودم که آن جوان را در حرم مطهر در حالی که کنار ضریح ایستاده، دست هایش در شبکه های ضریح بود واشک می ریخت، دیدم. رفتم جلو واز کنار صورت نگاه کردم، ومتوجه شدم خود ایشان هستند. به ذهنم خطور کرد که مخفیانه دنبال ایشان رفته، آدرس منزل ایشان را یاد بگیرم تا بلکه بتوانم با او ارتباطی برقرار کرده، از محضرش استفاده ببرم.
لذا صبر کردم تا بعد از اتمام زیارت، بیرون رفتند وسوار اتوبوس میدان شوش شدند. من هم یک سواری درست کرایه کردم وپنج تومان - یعنی دو برابر کرایة معمول - به او دادم وگفتم: دنبال این اتوبوس با ملایمت برو تا اینکه در میدان شوش پیاده وسوار اتوبوس توپخانه شدند پنج تومان دیگر به راننده سواری دادم که دنبال اتوبوس دوم برود تا آنکه در میدان پیاده شدند وبه طرف چهار راه حسن آباد رفتند. وارد کوچة سمت راست نرسیده به میدان شدند، داخل کوچه از مسجد رد شدند وبه خانه ای رفتند. نگاه کردم، در همسایگی مسجد یک بقالی وجود داشت. از او سؤال کردم شما افراد این کوچه را می شناسید؟ گفت: من چهل سال است کاسب این محل هستم وهمه را می شناسم. گفتم: این خانه از کیست؟ گفت: مردی است که آن منزل را اجاره کرده ودکان کوچکی هم که در مقابل آن خانه است، متعلّق به اوست ودر آن مغازه سقط فروشی دارد. گفتم آن جوان کیست؟ گفت مرد عجیبی است، بر روی شیشة در مغازه نوشته: «با کودک وزن بدحجاب معامله نمی کنم» وهمیشه در مغازه که نشسته، در قرآن نگاه می کند واجناس مغازة او هم همیشه از قبل آماده است، به طوری که اگر من صبح زود هم جنس بیاورم می بینم که اجناس مغازة او زودتر از من آماده است ونمی دانم چگونه این اجناس برای او آورده می شود؟ در حالی که من او را در میدان بار نمی بینم ولی میوة او قبلاً در مغازه اش نهاده شده است.
پرسیدم آیا متأهل است؟ گفت: گاهی بچه پسری از خانه بیرون می آید وبه مغازه می رود ودو مرتبه داخل منزل می شود. روزهای جمعه را هم تعطیل می کند. من خوشحال بودم از اینکه آدرس منزل ومحلّ کسب او را فهمیده بودم، آن روز برگشتم وفردای آن روز - که شنبه بود - آمدم، دیدم همان شخص هستند، پنج ریال دادم ویک بسته سیگار گرفتم، گفتم: کبریت دارید؟ کبریت دادند وسپس مشغول خواندن قرآن شدند وهیچ سخنی نمی گفتند. بیرون مغازه آمدم وسیگاری روشن کردم وبا خود گفتم همین اندازه امروز کافی است، فردا می آیم وسرصحبت را با او باز می کنم. روز یک شنبه نتوانستم بروم. روز دوشنبه که آمدم، دیدم در مغازه بسته است! از بقالی جنب مسجد پرسیدم که این آقا کجا هستند؟ گفت: دیروز که آمدم دیدم مغازه اش خالی است وامروز صبح نگاه کردم دیدم هیچ در مغازه چیزی ندارد وگویا نقل مکان کرده وخانه را هم خالی نموده است، خیلی متأسف شدم که چرا باعث هجرت ایشان شدم. حضرت آقای ابطحی سپس افزودند:
این داستان را برای مرحوم آیت الله سید اسماعیل هاشمی در پادگان غدیر - حدود سال ۱۳۶۸ - هنگام مانور بیان کردم ووقتی که برای مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی نقل کردم، ایشان به من فرمودند: چرا قبلاً برایم نقل نکردید.
این ماجرایی بود که حضرت حجّت الاسلام والمسلمین حاج سید مصطفی ابطحی برای این جانب نقل کردند.
پیام ها وبرداشت ها
۱. جوان هایی در خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) هستند که اگر کمی تأمل کنیم، در می یابیم هدف خلقت همة ما انسان ها رسیدن به همان مقام ودرجه است.
۲. گاهی فقر ومشکلات زندگی باعث ارتباط بیشتر واتصال روحی زیادتر با خداوند متعال وامام زمان (علیه السلام) می شود واین هم خود لطفی است.
۳. برای برآورده شدن حوائج، لازم است عهد بندگی واطاعت را نسبت به پروردگار تقویت کنیم، وبعد، انتظار لطف زیادتر داشته باشیم.
۴. زیارت امام زادگان وخواندن زیارت عاشورا وبخصوص کنترل چشم از نامحرم، تأثیر زیادی در تقرّب به خداوند متعال دارد. در حدیثی آمده است:
«بیشترین درجة عصمت از گناه را کسی دارد که چشمش را کنترل می کند.»
۵. عمل خالص وبرای خدای متعال خیلی ارزش دارد، به خلاف عمل ناخالص که هر چند زیاد باشد بی ارزش است.
۶. عمل صالح حداقل باید «چهل روز» تکرار شود تا نفس انسان به آن عادت پیدا کند، و«محبوب ترین عمل نزد خداوند متعال، عملی است که شخص بر آن مداومت کند هر چند عمل اندکی باشد»(۶).
۷. امام زمان (علیه السلام) دارای کارگزارانی هستند که به اذن پروردگار، اطلاع از برخی مشکلات مردم دارند وبه دستور امام (علیه السلام) اقدام به رفع آنها می کنند. این کارگزاران علاوه بر عالم بودن به مشکلات وزمان حلّ آنها، گاه کارهای خارق عادتی مثل ورود از در بسته، طی الارض، اطلاع از فکر کسی و... دارند.
۸. انسان هایی که دارای روح زنده وپاکی هستند دنبال مجالست وهمنشین شدن با انسان های وارسته وپیوستة به عالم قدس هستند، کسانی که چهرة آنها انسان را به یاد خداوند متعال می اندازد، شنیدن سخنانشان، به علم ما می افزاید ونگاه به رفتارشان، ما را تشویق به عمل صالح می نماید.
حواریون از حضرت عیسی (علیه السلام) پرسیدند: ای روح الله، با چه کسی مجالست کنیم؟
فرمودند: «با کسی که، مشاهدة او شما را به یاد خدا بیندازد، کلامش به علم تان بیفزاید ورفتارش شما را به آخرت راغب نماید»(۷).
از امیر مؤمنان (علیه السلام) نیز روایت شده که فرمودند:
«خداوند، اولیای خود را در میان بندگانش پنهان کرده است. پس هیچ بنده ای از بندگان خدا را از خود مرانید، شاید که ولی او باشد وتو ندانی».
دست از طلب ندارم تا کام من برآید * * * یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بنمای رو که جان ها گردد فدای رویت * * * بگشای لب که فریاد از مرد وزن برآید
هر قوم راست راهی، شاهی وقبله گاهی * * * ماییم ودرگه تو تا جان ز تن برآید
از کوی خویش بفرست سوی امیدواران * * * بویی چو بوی رحمان کان از یمن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات وبنگر * * * کز آتش درونم دود از کفن برآید
یاران به حقّ مهدی گویید ذکر خیرش * * * هر جا که فیض نامش در انجمن برآید
(فیض کاشانی)
پى نوشت ها:
ــــــــــــــــــــــ
(۱) شیخ طوسی، غیبت، ص ۱۰۳؛ علامه مجلسی، بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۵۷ و۱۵۸: علامه مجلسی می گوید: «حدیث اصول کافی دلالت بر این دارد که امام (علیه السلام) در مدینه واطراف آن هستند واینکه با آن حضرت سی نفر از دوستانشان هستند که اگر یکی بمیرد دیگری به جای او قرار می گیرد.
(۲) کلینی، اصول کافی، ج ۱، ص ۳۴۰.
(۳) مجمع البحرین، مادة بدل.
(۴) سفینة البحار، مادة بدل.
(۵) ملاقات با امام عصر (علیه السلام)، ص ۳۳۱.
(۶) کلینی، همان، ج ۲، ص ۸۲.
(۷) علامه مجلسی، همان، ج ۷۱، ص ۲۱۶.