خـورشيد پرسـتان رخ آن ماه نديدند |
|
دل يـاوه نـهادند که دلـخواه نديدند |
هر کس دم ازو مى زند و اين همه دستان |
|
زان روسـت که درپرده او راه نديدند |
شرح غم دل سوختگان کار سخن نيست |
|
زيـن سـوز نهان خلق به جز آه نديدند |
امـروز عـزيز هـمه عـالم شـدى اما |
|
اى يـوسف من حال تو در چاه نديدند |
از خون شفق خنده گشايد گل خورشيد |
|
آن شب شدگان بين که سحر گاه نديدند |
رنـدان نـبريدند دل از دست درازى |
|
تـا زلـف تو را اين همه کوتاه نديدند |
آزادگى آمـوز که مـردان شـرف مرد |
|
در جـلوه حـسن و هنر و جاه نديدند |
هـر گوشـه زگنـج ازلى يافت نصيبى |
|
جـاى غـم او جـز دل آگاه نديدند |
چون سـايه بپوشان دل خود کاينه داران |
|
جـز گرد در اين کهنه گذرگاه نديدند |