جهانى شدن ودكترين مهدويت
بسيارى از تئورى پردازان نوين پس از چالش ها، فعل وانفعالات وفراز نشيب هاى چند دهه گذشته، به سوى تئورى جهانى شدن (globlization) سوق پيدا نموده اند وبر اين اعتقاد پافشارى مى نمايند كه عصر الكترونيك وكامپيوتر فاصله ميان جوامع را كم نموده وانسانها بسيار سريع از يكديگر با خبر مى شوند ودر دنياى هم به سر مى برند. يكى از ويژگيهاى عصر نوين كه در آن بسر ميبريم اين است كه عصر فراصتعتى ويا عصر اطلاعات است. اند يشمندانى همچون آلوين تافلر تاريخ را از جهت سير تاريخى ملل، اختراعات واكتشافات به سه دوره تقسيم مى كنند نخستين مرحله دوره كشاورزى است كه در اين دوره هنوز انرژى، منابع طبيعى وصتعت جايگزين كار دستى ونيروى كارگر نشده است؛ دوره دوم با جايگزينى انرژى به جاى كار وتوان فردى، آغاز شد كه در اين دوره صنعت پا گرفت وبه دوره صتعتى معروف شد، ودوره سوم با آمدن وسايل ديجتال وكامپيوتر آغاز گشت كه معروف به دوره اطلاعات است وبه آغاز فصل نوينى در حيات بشريت منجرشد، در اين دوره جهان به شدت كوچك گشت وهمه مردم از وضعيت يكديگر با خبر شدند وبا كا مپيوتر ووسايل جمعى با يكديگر ارتباط بر قرار مى نمايند وبه تبادل انديشه واطلاعات مى پردازند. در اين دوره آگاهى، عنصرى لازم واجتناب ناپذير است كه افراد از آن برحوردار ند وهيچ فردى گريزى ندار مگر آنكه در اين ارتباط جهانى مشاركت ورزد، پيشرفت بشر در زمينه ارتباطات موجب شده تا انسان ها در تمامى گوشه وكنار دنيا از وقوع هر حادثه أى با خبر شوند ونسبت به حوادث ابراز احساسات نمايند ودر درد ورنج ديگران شريك گردند. امروزه مرزهاى ملى با فن آورى هاى جديد الكترونيكى همچون ماهواره، اينترنت،فاكس وديگر ابزار شكسته مى شود وبراى سير وسياحت در ديگر فرهنگ ها نيازى به ويزا، پاسپورت وديگر امكانات نيست ودنيا با پهناورى خود توسط ابزار ارتباطى كوچك شده وانسانها در غم وشادى، احساسات، عواطف وزندگى يكديگر حضور دارند. به تعبير معروف مارشال مك لوهان (دنيا به يك دهكده جهانى تبديل شده است). وبه تعبير اوكتاويو پاز (امروز هر اطاقى مركز عالم است). در تعريفى ديگر مالكوم واترز جهانى شدن را اينگونه تعريف مى كند (فرايند اجتماعى كه درآن قيد وبند هاى جغرافيايى أى كه بر روابط اجتماعى، وفرهنگى سايه افكنده است، از بين مى رود ومردم به طور فزاينده از كاهش اين قيد وبندها آگاه مى شوند).
امروزه در پى گسترش روابط وپيوند ميان دولت ها در عرصه نظام بين الملل وميان جوامع وتوده مردم از طرف ديگر، جامعه اى جهانى در حال شكل گيرى است، در عرصه سياسى به دليل گسترش فن آورى ها در زمينه ارتباطات واطلاعات، حاكميت دولت ها بر توده مردم در حال كاهش يافتن است وجهان به تدريج به سمت جامعه مدنى جهانى وشهروندى جهانى با قواعد هم زيستى مشترك در حال حركت مى باشد. بنا به تعبير پاره أى از انديشمندان جهانى شدن (globalization) به معناى حركت به سوى نوعى مردم سالارى جهان شمول است كه در آن روابط وپيوند ميان دولت ها وخرده فرهنگ ها در حال گسترش مى باشد. با توجه به تعريف هاى متعدد انديشمندان، در يك تعريف كلان وگسترده مى توان گفت عصر جهانى شدن عصرى است كه اين ويژگى ها در آن به چشم مى خورد : افزايش شديد آگاهى هاى سياسى، اجتماعى وفرهنگى شهروندان، گسترش فن آورى در زمينه ارتباطات (كامپيوتر، اينترنت، ماهواره، فاكس، و…) اقتصاد وبازار جهانى، تعامل وگفتگو ميان فرهنگ ها وتمدنها، گره خوردن منافع مادى ومعنوى ملت ها با يكديكر، كوچك شدن دنيا. جامعه مدنى جهانى وتحقق دغدغه ها، علائق، غم وشادى ها ودلبستگى هاى مشترك ميان ملت ها، با توجه به اينكه جهانى شدن موجب تحقق يافتن تغييرات وتحولات زيادى در تمامى عرصه ها است،.. ودر روابط بين الملل،سياست خارجى ملت ها، ارتباطات انسانى، تعامل ميان فرهنگ ها وتمدنها، اقتصاد، وحتى انسان شناسى جامعه شناسى، مردم شناسى وديگر موضوعات انسانى تاثيرات ژرفى را بجاى گذاشته است واز طرفى حركت بسوى ارتباطات جهانى ويا جهانى شدن براى همه ملت ها وتمدنها امرى اجتناب ناپذير وگريز ناپذير است بنابر اين انتظار مى رود كه جوامع دينى وانديشمندان براى حمايت ودفاع از هو يت دينى وفرهنگى خويش، به جاى حذف روند جهانى شدن از زندگى خود وناديده گرفتن آن، به طرح راهكارها ورهيافت هاى نوين در اين امر بپردازند وبا تكيه بر متون دينى وآموزه هاى دينى به طرح تئوريهاى لازم ومناسب اقدام كنند زيرا جوامع اسلامى چه از جهت تئوريك وچه از نقطه نظر عملى شديداً نيازمند شيوه هاى راهبردى در تمامى حوره هاى فرهنگى واجتماعى مى باشند وبايد كوشش گردد تا در عرصه انديشه ها وبازار نظريه ها براى رقابت با ديگر انديشه ها وفرهنگ ها از قافله تفكرات ونظريه ها عقب نمانند. به ويژه در اواخر قرن بيستم وابتداى قرن بيست ويكم بسيارى از انديشمندان مى كوشند تا به تبيين آينده جهان وارائه يك تئورى جامع براى فلسفه تاريخ بپردازند به طورى كه در سالهاى گذشته اين نظريه ها در محافل علمى ودانشگاهى مورد نقد وبررسى واقع شده ا ند. ما در اين مقاله مى كوشيم تا به طور اجمالى به بررسى وارزيابى بعضى از آنها بپردازيم وتحولات سالهاى اخير ورخدادهاى پيش آمده در عرصه بين المللى، تنش هاى جهانى وآزمون ناريخى اين نظريه ها تا حدى در مسير نقد وارزيابى اين تئوريها به ما كمك مى كنند. به يك معنا مى توان گفت عصر جديد، دوره شكست تئوريهاى بزرگ سياسى بوده ونظريه هايى همچون پو زيتيويسم، كمونيسم، ليبراليسم، يكى پس از ديگرى افول مى كنند ورو به زوال مى روند. ما در اينجا به نقد بررسى اجمالى اين نظريه ها وبيان تعارضات موجود در آنها خواهيم پرداخت وسرانجام به اين نكته توجه خواهيم داد كه ضرورى است، انديشمندان به طرح الگو ها ومدل هاى جديدى از نظريه هاى اجتماعى، فلسفى ودينى بپردازند..
شكست نظريه هاى بزرك قرن بيستم
پس از شكست نظريه تجربه گرايى افراطى يا پوز يتيويسم (positivism) وعلم گروى (scientisme) در اوايل قرن بيستم وفروپاشى كمونيسم در دو دهه پايانى قرن بيستم، انديشمندان بسوى ارائه نظريه هاى جديدى در حوزه هاى فكرى ـ فلسفى رفته اند وارائه نظريه هايى همجون تك قطب شدن جهان، جهانى شدن يا روند طبيعى وحدت جهانى (G lobalization)، جهانى كردن يا غربى سازى (westernization)، پروژه جهانى سازى يا امريكا سازى (Americanization =Globalism) ، پايان تاريخ، جنگ تمدنها، گفتگوى تمدنها وديگر موارد همه نتيجه منطقى وجود اين خلإ مى باشد ودر راستاى اين خلإ تئوريك، بود كه نظريه پردازان كوشيدند تا با ارائه مدل والگوى مناسب روند ناريخ وتحولات آينده جهان را مورد ارزيابى قرار دهند. وشايد بنا برهمين ضرورت بودكه پيشنهاد نموديم، سزاوار است تا انديشمندان دينى نيز با تكيه بر آموزه ها ى دينى ومتون مقدس حدافل براى وارد شدن در تئورى جهانى شدن وگفتگو تمدنها به طرخ نظريه أى مناسب بپردازند، وپيروان اديان شديداً نيازمند اين اظهار نظر مى باشند، در دوره أى كه پاره أى از نظريه هاى مطرح شده در پايانه قرن بيستم وآغاز قرن بيست ويك عمل گرايانه وسود جويانه است وديده مى شود كه بعضى از اين نظريه ها بر اساس منافع ملى وبراى ايجاد يك ديپلماسى راهبردى براى كشور متبوع ارائه مى گردد. از اينرو بايد انديشمندان دينى به دور از اسطوره گرايى وبا تكيه بر اهداف وآرمان هاى دينى وبر اساس عناصر دينى به نظريه هايى دست يابند كه برآمده از متن تعاليم دينى باشد،و بر عقلانيت ودانش بشرى تكيه داشته وعلاوه بر واقع گراى مبتنى بر فرهنگ بومى باشد. بى ترديد در جوامع اسلامى يكى از كلان ترين عناصر فرهنگ. دين مى باشد والگوهاى اجتماعى وسياسى متاثر از اين عنصر است. بنابراين بايد گفت، لازم است تا نظريه هاى دينى با توجه به ادبيات دينى مدلى همگون ومنشكل از دو عنصر عقلانيت وفرهنگ دينى باشد.
تاريخ عرصه آزمون پذيرى نظريه ها وانديشه ها است، چه بسيار نظريه هايى كه يك زمان طرفداران زيادى داشت اما با گذشت زمان مورد نقد وانتقاد واقع شده اند. به عنوان مثال مى بينيم تئورى كمونيسم پس از هفتاد سال مقاومت در برابر انتقادات وارزيابى هاى فلسفى، اقتصادى وسياسى از آزمون تاريخى موفق بيرون نيامدو تاريخ اثبات نمودكه اين نظريه داراى مشكلات جدى در عرصه هاى اقتصادى، سياسى، فلسفى واجتماعى است، به طورى كه نمى توان از اين تئورى دفاع عقلانى نمود وامروزه كمترانديشمندى است كه حامى اين انديشه باشد واين تفكر سرانجام پس از چندين دهه حضور در عرصه اجتماعى حاميان خود را از دست داده است، نگرشى كه يك زمان نيمى از ملت ها ودولت ها از آن حمايت مى كردند وآن را نظريه أى كارا ومفيد مى دانستند به جايى رسيد كه از هم فرو پاشيد زيرا، در اين نگرش به مفاهيم انسانى وفطرى همچون آزادى، حق انتخاب، حق مالكيت، گرايش مذهبى، مالكيت خصوصى وعدالت توجه نشد واين ناديده گرفتن ها آن فكر را سرانجام به شكست كشانيد.
. بايد گفت در قرن بيستم، بزرگترين مخالف تفكر مذهبى، همين انديشه كمونيسم بود ودر واقع با فروپاشى آن مهمترين مانع در مسير ديندارى ودين باورى جوامع سقوط نموده است زيرا اين تئورى جدى ترين مخالفت ها را با هرگونه رفتار وتفكر دينى ابراز مى نمود. ودر بررسى تاريخ معاصر مى بينيم كه ادبيات كمونيسم سايه خود را بر همه عرصه ها ى فرهنگى، اقتصادى، سياسى واجتمافى گسترانده بود. به عنوان مثال با بررسى وضعيت عرصه هاى فرهنگى در ايران به عنوان كشورى كه مستقيماً تحت تاثير تفكر كمونيستى نبود اما در همسايگى شوروى قرار داشت، خواهيم ديد كه چگونه تفكر داس وچكش كمونيستى بر همه چيز ودر همه زمينه هاى فرهنگى اثر گذارده بود. مطالعه آثارادبى، فلسفى، اقتصادى، فعاليت هاى سياسى ديگر امور بيانگر آن است كه انديشمندان وروشنفكران شديداً تحت تاثير كمونيست ها بودند وكمونيست بودن به مانند ليبراليسم بودن در دهه كنونى يك افتخار وعلامت روشنفكرى تلقى مى شد به طورى كه اين فكر آنقدر گسترش يافت كه حتى پاره أى از روشنفكران دينى را هم تحت تاثير قرار داد وآنها هم كوشش نمودند تا انديشه هاى خود را با ادبيات كمونيستى ومفاهيم رايج در آن تفكر مطرح سازند.. اما سرانجام اين انديشه پس از هفتاد سال مقاومت وتبليغ نتوانست در برابر فطرت انسانى وخواسته هاى انسانى توده مردم دوام آورد وسرانجام به شكست انجاميد. در تفكر كمونيستى به پاره أى از مفاهيم انسانى پاسخ مثبت داده شد ودر آن امور نسبت به جامعه سرمايه دارى اولويت داشت، مفاهيمى همچون عدالت وبرابرى در جوامع بلوك شرق به وضوح ديده مى شد ومردم دركشورهايى همچون شوروى كه محور تفكر كمونيسم شناخته مى شد از رفاه ووضعيت مناسب برخوردار بودند اما همانطور كه عرض شد آنچه موجب شد كه به فرو پاشى اين تئورى دامن زده شود بى توجهى به مفاهيم انسانى وفطرى بود، آن مفاهيمى كه در زندگى انسان نقش دارد. مگر مى شود انسانى كه داراى نياز هاى معنوى وغيرمادى است، خودش را با اشباع نيازهاى مادى قانع سازد، به تعبير مير چا الياده دين پژوه معاصر ۹۸ در صد مردم داراى گرايش هاى دينى ورفتارهاى دينى هستند وبه يك مرام وتفكر دينى دلبستگى دارند وطبيعى است اين دلبستگى موجب مى شود تا انسانها به جهت اعتقادات خود داراى رفتارها وروابط دينى وفرا مادى باشند. حال طبيعى است كه اگر يك تفكر وانديشه بخواهد اين بخش از نيازهاى بشرى را ناديده بگيرد مورد توجه واقبال عمومى قرار نمى گيرد. از اينرو مى بينيم كه تجربه تاريخى نشان داده، كه در جوامع اخلاقى، خصوصاً جوامع دينى تئورى هايى كه از زير ساخت هاى دينى وبرخاسته از آموزه هاى دينى باشد با اقبال بيشترى برخوردار خواهد شد ودر ميان توده هاى مردم طرفداران بيشترى خواهد داشت.
همجنين بايد عرض كنيم كه از ديگر تئورى هايى كه در قرن بيستم مورد توجه ودقت نظر انديشمندان قرار گرفته است وسيطره خود را در همه عرصه ها گسترانده است، انديشه ليبراليسم مى باشد. اين انديشه به مانند تئورى كمونيسم كه پس از به وجود آمدنش همه زمينه هاى فرهنگى واجتماعى را تسخير كرده بود همه را خيره نموده است، ودر قرن بيستم وبويژه پس از سقوط كمونيسم در همه زمينه هاى فرهنگى حاكميت پيدا نموده وو برانديشه متفكران اثر گذارده است. بى ترديد در قرن حاضر (بيست ويكم) يكى از پر طرفدارترين نظريه ها در عرصه انديشه، روابط بين الملل، اقتصاد، سياست، وديگر امور همين نگرش ليبراليسم است. اين تئورى (در نگاه هم پيمانان ناتو) پس از شكست تنها معارض خود يعنى كمونيسم كه در طول چند دهه تنها معارض انديشه ليبراليسم تلقى مى شد، به قدرى گسترش يافت كه امروزه تنها فكر وقدرت بلا منازع عصر جديد تلقى مى گرددو كشورى همچون امريكا كه بزرگترين نماينده اين فكر محسوب مى شود به قدرى احساس اقتدار وتوانايى مى كند كه حتى در پاره اى از اختلافات بين المللى خود را بى نياز از كنوانسيونهاى حقوق بشر وسازمانهاى جهانى مى داند به طورى كه على رغم مخالفت هاى سازمان ملل كه بزرگترين تشكل در راستاى صلح وامنيت جهانى تلقى مى گردد، به كشورهايى همچون افغانستان وعراق حمله مى كند واين احساس برترى وتفوق به جايى رسيده است كه او تصور مى كند كه در نظام بين الملل حق دخالت وقيمومت دارد، به طورى كه بعضى از انديشمندان در دفاع از اين فكر مى گويند كه امريكا به جهت قدرت اقتصادى واقتدار جهانى اين حق را داراست كه در هر جاى دنيا به حكميت وداورى بپردازد وحتى به كشورى حمله كند ويا آن را به اشغال خويش در آورد ودر مقالات خود صريحاً ابراز مى دارند كه امريكا در هر جا كه رفته است رفاه، صلح وآزادى را به ارمغان برده است، وبا برشمردن كارنامه اشغال كشورهايى كه در معرض تهاجم نظامى امريكا قرار گرفته اند با جسارت تمام ادعا مى كنند كه كارنامه حضور امريكا بيانگر اين است كه او هر جا رفته است صلح وآزادى را به ارمغان آورده است. البته بايد گفت اين ادعا وغسل تعميد دادن امريكا، در زمانى صورت مى پذيرد كه مردم عراق بارها در راهپيمايى وتظاهرات صريحاً اعلام نموده اند كه با حضور امريكا موافق نيستند وگويى كه ليبرال دمكرات ها مدعى اند كه با وجود مخالفت مردم باز مى توان به بهانه صلح وآزادى يك كشور را اشغال نمود، حال آنكه اين سخن با مبانى دموكراسى كه مدعى حرمت نهادن به آراء مردم است، ومشروعيت هر عملى را برخاسته از راى مردم مى داند، سازگار نيست. بايد گفت اين احساس برترى به ويژه پس از سقوط شوروى سابق به سطح گسترده رسيده است، احساسى كه در آن زمان كه جهان به دو بلوك شرق وغرب تقسيم مى گرديد، كمتر ديده مى شد وگستره اين حاكميت در آن زمان، يعنى دوره جنگ سرد، تنها محدود به كشورهايى بود كه در تحت پيمان ناتو قرار داشتند.
نكته جالب توجه اين است كه انديشه ليبراليسم از جانب پاره أى از نظريه پردازان وانديشمندان سياسى تئوريزه ونهادينه مى شود، آن انديشمندانى كه با شكست كمونيسم حيرت زده شده واز گسترش فكر ليبراليسم واز قدرت ونفوذ نماينده برجسته اين فكر يعنى امريكا فريفته شده اند. اين انديشمندان به مانند متفكران كمونيسم كه از پيروزى انقلاب كمونيستى اكتبر ۱۹۱۷ احساس شعف مى كردند وگمان مى كردنند كه انقلاب كمونيستى آخرين مرحله تاريخ وانتهاى تاريخ است، بر اين فكر پا مى فشارند كه ليبراليسم نيز تنهاترين راه حل هم زيستى وزندگى جمعى است وآن را بهترين راه حل مشكلات جهانى وديپلماسى خارجى تلقى مى كنند.به عنوان مثال فوكوياما در نظريه معروف خود با عنوان (پايان تاريخ) بدون آنكه از تاريخ كمونيسم درس بگيرد وببيند كه در روزگارى نيز تئوريسين هاى كمونيست مانند او سوسياليسم را پايان تاريخ قلمداد مى كردند، صريحاً اعلام مى كند كه با شكست وافول كمونيسم، ليبراليسم نقطه پايانى تاريخ است. او معتقد است كه ليبراليسم آخرين قدم ومرحله أى است كه همه جوامع بايد به آن نقطه برسند وروند تاريخ جوامع با اين مرحله پايان مى پذيرد. انسان وقتى ميان انديشه فوكوياما وانديشه متفكران كمونيسم مقايسه مى كند، پى مى برد كه اين دو تفكر چقدر از جهت ساختارى وفضاى فكرى أى كه براى پيروان خود ايجاد مى كند يكسان است،. يك زمان، سوسياليسم خود را آخرين ونيكوترين تئورى تلقى مى كرد وبه پيروان خود نويد مى داد كه جوامع به آنها خواهند پيوست وامروز همان سخن از دهان مدافعان ليراليست ها خارج مى شود. كارل پوپر از انديشمندان علوم اجتماعى ومعرفت شناسى در عصر جديد، يكى از ديگر انديشمندانى است كه به دفاع از انديشه ليبراليسم پرداخته است ودر كتاب معروف خود به نام (جامعه باز ودشمنانش) ادعا مى كند كه ليبراليسم تنها را ه حل سياسى در جهان معاصر است وجامعه امريكا را آزادترين ودمكرات ترين كشور معرفى مى كند. وى معتقد است در تئورى ليبراليسم حاكمان با انتخاب وآراء توده مردم برگزيده مى شوند وهرگاه مردم يا افكار عمومى تشخيص دهند كه آنان صلاحيت ندارند، مى توانند قدرت را از آنان بستانند وافراد ديگر را به حاكميت برسانند. وى مى گويد به اين جهت امريكا آزادترين كشور است چون در آن كشور مردم آزادانه رهبران خويش را بر مى گزينند وامريكا به عنوان كشورى آزاد فراسوى ديگر جوامع مطرح مى باشد. همچنين پوپر در همين كتاب، افرادى همچون هگل را به دلبل آنكه تئورى جبر تاريخ او توجيه گر حكومت فاشيستى هيتلر است، سخت مورد انتقاد قرار ميد هد واو را فيلسوفى دربارى مى خواند كه افكارش در خدمت دربار پروس وخشونت نازيستى مى باشد.
بايد گفت تفكر ليبراليسم نيز همچون تفكر كمونيسم مورد انتقاد واقع شده است وتحولات جارى منطقه وجنگ هاى اخير در افغانستان وعراق انديشه ليبراليسم رابا تعارضات وآسيب هاى سختى دچار است. با شروع جنگ سلطه جويانه امريكا بر عليه عراق بسيارى از تحليل گران همان انتقادى را كه كارل پوپر در باره هگل وديگر فيلسوفان مطرح مى ساخت، در باره او وديگر تئوريسين ها امريكايى همچون فوكوياما، هانتينگتون وديگران مطرح مى سازنند زيرا اين نظريه پردازان با ارائه نظريه خود به مانند هگل ويا نظريه پردازان كمونيست يا عمداً ومنفعت جويانه ويا نا خواسته، به توجيه وتفسير سياست هاى خصمانه دولت سلطه طلب دولت امريكا پرداخته اند وبا نگرش خود به تفكرات وسياست هاى دولت امريكا مشروعيت بخشيده اند. امروز با آغاز جنگ امريكا بر عليه عراق تئورى پوپر در حقانيت بخشى به دموكراسى با قرائت لبيراليستى به باز خوانى وپرسمان كشيده خواهد شد. اين پرسش امروزه مطرح است كه چگونه مى توان دولتى را كه منتخب مردم هست وبر خلاف خواست عمومى عمل مى كند، كنترل نمود؟ با حمله به عراق اين پرسش به ذهن هر انسانى خطور مى كند كه چگونه امكان دارد يك دولتى بر خلاف تمامى اعتراضات مردم كشور خود وديگر ملل، به كشور ديگر حمله كند. در اين جنگ امريكا بر خلاف تمامى مجامع بين المللى، قوانين وكنوانسيونهاى حقوقى با اراده شخصى ومنطق فردى به كشور ديگر حمله مى كند؟ واين پرسش در برابر تمامى مدافعان ليبراليسم مطرح مى شود كه انسانهاى بوالهوس ودرنده خوى كه قدرت وحقانيت خود را ازمردم كسب كرده اند، چگونه قابل كنترل هستند؟ ويا به تعبير معروف پوپر كه مى گويد مهم نيست چه كسانى حكومت مى كنند بلكه مهم اين است كه چه وقت دست از حكومت بر مى دارند ما با همين منطق اين پرسش را مطرح مى كنيم كه در چه صورتى يك كشور ليبرال مثل امريگا دست از سياست هاى جنگ افروزانه خود دست خواهد بر داشت؟ آيا مخالفت مردم در ۱۶۰ كشور براى اين امر كافى نبود كه او به عراق حمله نكند؟ آيا اين امر بى سابقه كه در خود امريكا پرچم امريكا به آتش زده مى شود ويا مخالفت مردم عراق كافى نبود تا به قول كارل پوپر، امريكا از اين عمل غير دموكراتيك دست بردارد؟ به هر ترتيب اين پارادوكس وانتقاد پيش روى نظريه ليبراليسم مطرح است كه چگونه امكان دارد كه دولت در جوامع دمكرات غربى وليبراليستى مشروعيت خود را از مردم كسب كند ولى وفادار به آرمانهاى مردمى وانسانى نباشد؟
به نظر مى رسد كارل پوپر در آخرين مصاحبه خود با جوزتى كه در كتاب (درس اين قرن) آمده است به يك معنا خواسته است جواب اين تناقض را بدهد وگويى خود او متوجه انتقاداتى از اين دست بوده است. او مى گويد هيچگاه گفته نشده است كه تئورى دموكراسى بدون فساد وضعف است بلكه فقط مى توان گفت كه حكومت مبتنى بر د.موكراسى بهترين راه حل موجود درعصر حاضر است وضعف كمترى را در ميان نظريه هاى كنونى در باره حكومت داراست. او در واقع خواسته با اين پاسخ به كاستى ها ونواقصى كه در تئورى ليبراليسم به چشم مى خورد پاسخ دهد. اما بايد گفت كه اين پاسخ او نمى تواند نقص بنيادينى را كه در تفكر ليبرال دموكراسى به چشم مى خورد پاسخ دهد. زيرا دموكراسى گاهى به معناى مشروعيت بخشى به خواست وهوس ورزى بخشى از مردم است نه نيازهاى واقعى وتكوينى همه مردم (مانند تصويب پاره أى از قوانين خلاف اخلاق) وگاهى هم به معناى فدرت بخشى به عده أى انسان هاى ابليس زده است كه با تبليغات، سرمايه، عوام فريبى وشيو ه هاى اخذ آراء، به قدرت رسيده اند ورفتارشان با خردورزى، انسانيت وفطرت بشرى سازگار نيست (مانند انتخاب دولت جنگ افروز بوش).
بايد گفت ليبراليسم هم از نقطه نظر تئوريك داراى تعارضات ونقطه ضعف هاى بنيادين است وصرفاً مبتنى بر خواست انسان مدرن است كه گاه اين خواست غير انسانى وغير فطرى است وهم از نقطه نظر تاريخى وواقع انديشانه در معرض آسيب پذيرى است وسياست هاى اخير امريكا به عنوان يكى از بزرگترين نمايندگان ليبرال دموكراسى بزرگترين خدشه را بر آن وارد ساخته است، تجاوز امريكا به عراق با توجه به مخالفت هاى مردم ان كشور با اين اقدام نظامى، يك نمونه بارز شكست تئورى ليبرال دموكراسى مى باشد، زيرا ليبرال دموكراسى مبتنى براين پارادايم بود كه توده مردم حاكمان را انتخاب مى كنند وبه آنان مشروعيت (l,egitimacy) واقتدار (authority) مى دهند وهر گاه هم احساس نياز نمودند اين مشروعيت واقتدار را از آنان مى ستانند، اما ديده شد آنان كه در عرصه حكومت وقدرت هستند به اين سخن انسانى وفادار نيستند.
امروزه بايد انديشمندان، نگرش نوينى به عالم داشته باشند وبا تكيه بر هنجارها وارزش هاى انسانى واخلاقى، در دوره أى كه خلإ تئوريك به چشم مى خورد، به نظريه پردازى دست يازند. امروز ما در رابطه با امريكا شاهد اثبات اين نظريه هستيم كه اگر انسانها داراى ويژگى هاى انسانى نباشند، هر چند منتخب مردم هم باشند، باز اين امر انها را از طغيان وستمگرى نمى رهاند ولازم است، يك اصل انسانى را به تئورى دموكراسى بيفزاييم كه اديان واخلاق به آن گوشزد مى كنند وآن اين كه دموكراسى بايد مقيد به هنجارها وارزش هاى انسانى باشد وصرفاً نبايد در روابط بين الملل، يك پراگماتيسم سياسى كه مبتنى بر منافع ملى است، حاكم باشد، به طورى كه هر گاه منافع ملى اقتضاء نمود تمامى مفاهيم انسانى زيرپا گذارده شود. امروز سزاوار است تا از دموكراسى قرائتى غير ليبراليستى ارائه شود وگفته شود كه دموكراسى در تفسيرى ديگر به معناى حرمت نهادن واحترام به آراء مردم است ونبايد چارچوبه هاى انسانى هيچگاه لطمه بخورد.
نگرش اديان پيرامون آينده جهان
از ديدگاه دين پژوهى اديان بزرگ ابراهيمى وپيامبران داراى رسالت جهانى وعمومى هستند وبراى منطقه ونژاد خاصى نيامده اند، على رغم اينكه پاره أى از پيامبران، تبليغى هستند وبراى ترويج شريعت پيش از خود آمده اند اما انبياء بزرگ داراى رسالت جاويد بوده اند وبراى هدايت همه مردم برانگيخته شده اند، از اينرو با آمدن هر يك از اديان بزرگ همچون يهوديت، مسيحيت واسلام، بر پيروان دين پيشين لازم بوده تا به دين وشريعت جديد بپيوندد وبر طبق آن رفتار كنند. در نزد خداوند همه انسانها با هر نژاد وبا هر فرهنگى يكسانند وهمه از مهر ومحبت عمومى پروردگار برخوردار هستند. از اينرو دين شناسان معتقدند، اديان بزرگ داراى رسالت وپيام جهانى هستند وپيامبران مصلحان بزرگى اند كه براى اصلاح ورستگارى همه مردم آمده اند. به نظر مى رسد فلسفه اين رسالت جهانى وعمومى آن است كه همه مردم بايد بر اساس آئين وقوانين مشخصى رفتار كنند وتعامل داشته باشند ونمى توان در ميان مردمى كه با يكديگر ارتباط وداد وستد دارند ومنافع آنان با يكديگر تضاد وتعارض پيدا مى كند، بر طبق قوانين متفاوت رفتار نمود، به همين جهت حتى المقدور پيامبران اديان بزرگ ابراهيمى مى كوشيدند تا مردم تمامى مناطق را به سوى دين خويش فرا خوانند وبه شريعت واحدى دعوت كنند شايد به همين دليل در عصر جديد، قوانين وحقوق بين الملل وضع مى شود وپاره أى از قوانين وچارچوبه هاى حقوقى وانسانى كه عمومى وهمگانى است به تصويب مى رسد، حقوق بين الملل ومصوبات آن در زمينه مسائل حقوقى وجزائى، امنيت، تجارت، اقتصاد، ار تباطات وديگر زمينه ها گواه اين است كه انسانها با تنوع سليقه ها، وروش ها از هنجارها وارزش ها ى مشترك اخلاقى وانسانى تبعيت مى كنند.
فلسفه تاريخ از منظر اديان
دورنما وچشم انداز اديان پيرامون سير وحركت جوامع ويا فلسفه تاريخ، بسيار روشن ومثبت انديشانه است ونسبت به اينده جوامع، نگرشى منفى ويا صرفاً آرمان گرايانه ندارند، بلكه معتقدند جوامع انسانى بسوى اصلاح، عدالت، هم زيستى مسالمت آميز ورشد پيش مى روند. از اينرو نگرش اديان در ارائه الگو ومدلى از آينده با ديدگاه جامعه شناسان، فيلسوفان ويا مكاتب زمينى منفاوت است وبا يكريگر وفاق ندارند.بهطور مثال فيلسوفان از دوره كهن تا عصر رنسانس وپاره أى از مكاتب بشرى همچون كمونيسم هميشه نسبت به آينده نگاهى آرمان گرايانه وايده آليستى داشته اند. افلاطون در كتاب جمهوريت جامعه أى آرمانى وتئوريك را ترسيم مى كند كه در آن آرمان شهر (مدينه فاضله) هر يك از صنف ها وطبقات داراى جايگاه ومنزلتى مشخص وتعيين شده هستند ورشد آن جامعه فرضى مبتنى بر اين است كه هر يك از طبقات وشهروندان از آن سيستم تعيين شده تبعيت كنند واز حريم ها وحدود تخطى ننمايند. پس از افلاطون تعدادى از انديشمندان دينى همچون اگوستين وفارابى به پيروى از جامعه آرمانى افلاطون به ترسيم چنين جامعه ذهنى پرداختند. همچنين كمونيست ها نيز به ترسيم جامعه آرمانى وبى طبقه به نام سوسياليسم مى پردازند ومعتقدند جوامع بشرى بايد به صورت جبرى،مراحلى تكوينى را پشت سر بگذارند تا به جامعه سوسياليسم برسند. كمونيست ها در بيان جامعه آرمانى، به ترسيمى ايده آليستى وذهنى از جامعه سوسياليستى نظر افكنده اند ودورنماى آنان از جامعه ايده آل دقيق وانسان شناسانه نمى باشد ودر رسيدن به آن جامعه براى اختيار واراده انسان هيچ اهميتى قائل نيستند وبه جبر تاريخ (historical determinism) معتقدند وبر اين باورند كه تاريخ كشتارگاه اراده انسانها هست وانسانها در تغيير تاريخ هيچ سهم ودخالتى ندارند بلكه اين تاريخ است كه همچون رودخانه خروشان در حركت تند خود انسانها وملت ها را به دنبال خود مى كشد وتحولات وچرخش ها به هيچ وجه وابسته به خواست وهمت نسل ها نمى باشد، در اين ايده، كمونيست ها، جامعه سوسياليسم را غايت وهدفى ترسيم مى كنند كه تمامى كشورها بسوى آن درحركت هستند وناگزير ونا خواسته بسوى آن كشيده مى شوند، بنابراين جامعه ايده آليستى كمونيست ها داراى دو ويژگى است يكى آنكه رسيدن به آن جامعه به طور جبرى ونا خواسته تحقق مى يابد دوم آنكه آن جامعه آرمانى كه مملو از صلح وعدالت است بيانگر يك خواست ونياز انسانى وفطرى است كه در ضمير ناخود آگاه هر فردى وجود دارد. اما نگرش اديان مبنى بر اصلاح جهانى با تئورى سوسياليسم اين تفاوت را دارد كه هيچگاه متون مقدس تاريخ را يك امر جبرى وغير ارادى نمى دانند بلكه معتقدند كه انسانها محرك وموتور تاريخ هستند واين انسانها مى باشند كه تاريخ وفرهنگ ها را مى سازند، وبجاى آنكه به جبر تاريخ قائل باشند، به ارادى بودن ساخت تاريخ معتقدهستند. بطورى كه اگر انسانها ويا حاكمان به گونه ديگرى مى انديشيدند ويا عمل مى كردند، قطعاً تاريخ وفرهنگ هم بنا به نگرش اديان مى توانست به گونه ديگرى ساخته شود. حاكمان، انديشمندان، فرهيختگان، عالمان، تئورى پردازان در تحولات اجتماعى وفرهنگى نفوذ دارند ومى توانند جوامع را در سير تاريخى خود به سمت وسوى ديگرى سوق دهند به طورى كه تاريخ آن جوامع به گونه أى ديگر ساخته شود. بنابراين اديان اگر هم از نظريه اصلاح جهانى ويا نظريه مهدويت دفاع مى كنند، به اين معنا نيست كه رسيدن به آن آرمان ديرينه، بر اساس جبر تاريخ وبدوه اراده ونقش انسانها تحقق مى يابد، بلكه اديان با توجه به نگاه خوش بينانه ومثبت به آينده، براين باورند كه سرانجام انسانها پس از تجربه بسيارى از نگرش ها، مراحل تاريخى وپديده ها كه تصور مى شد براى انسانها خوشبختى وجامعه أى ايده آل به همراه مى آورند اما موجب جنگ وخونريزى وظلم شده اند، سرانجام به اين نقطه خواهند رسيد كه بايد انسانى وارسته وآسمانى ميان آنان حضور داشته باشد واو ارمغان آور صلح وهم زيستى خواهد بود. تفاوت ميان تئورى سوسياليسم وتئورى مهدويت أين است كه بنابر نگرش كمونيست ها، سوسياليسم با اراده وخواست انسانها تحقق نمى يابد اما اديان معتقدند كه جامعه مهدويت بر اساس خواست واراده انسانها تحقق مى يابد وانسانها در ايجادو يا تسريع يافتن تحقق اين جامعه دخالت دارند. تفاوت ديگر متون مقدس با انديشه هاى زمينى، اين است كه سخن از انتهاى تاريخ وجامعه عادلانه مهدويت، بر اساس يك پيشگويى تاريخى وآسمانى است ودر متون دينى به اين مسئله اشاره شده است كه اين امر به جهت علم پيشين خداوند پيشوايان دينى است، وگرنه هيچگاه اديان ادعا نكرده اند كه جامعه مبتنى بر نظريه مهدويت بطور جبرى متحقق مى شود وانسانها هيچگاه در تشكيل آن ويا به وقوع پيو ستن آن نقش ندارند.
همچنين يكى از ويژگى هاى تئورى مهدويت وتفاوتش با ديگر تئورى هاى موجود در باره آينده جوامع اين است كه با وجود آنكه اديان معتقدند قبل از حكومت مصلح جهانى، جوامع به اوج فسق وفجور خواهند رسيد وما شاهد نوعى عقب گرد (regress) در عرصه هنجارها وارزش ها ى اجتماعى خواهيم بود اما در نگاهى كلان ودور انديشانه معتقدند،همه جوامع به سوى پيشرفت ورشد (progress) قدم خواهند برداشت واوج اين شكوفايى در زمان ظهور آن مصلح جهانى تحقق خواهد يافت. بنابراين از ديدگاه اديان چشم انداز وغايت جوامع نه مانند مدينه فاضله يك امر ايدن آليستى ودور از واقعيت است ونه آنچنان كه كمونيست ها مى انديشيدند يك نظريه مبتنى بر جبر تاريخ است بلكه اديان براين باورند كه انسانها در مسير تحقق جامعه مطلوب اثر گذار وموثر خواهند بود وسرانجام انسانها وجوامع پس از ظلم، ناعدالتى، وطغيان بسوى يك جامعه انسانى با همزيستى مسالمت آميز گرايش پيدا خواهند نمود وخواست اين نوع جامعه مطلوب در آنها ريشه خواهد دواند. وهر گاه انسانها به رشد وبلوغ فكرى رسيدند وتقاضايشان براى هم زيستى عادلانه زياد شد، خداوند هم با ظهور انسانى آسمانى به آنان پاسخ مثبت خواهد داد، به تعبيرهانرى كربن مى توان گفت ظهور امام مهدى عليه السلام ظهور باطن تمامى اديان وشرايع است وهمه اديان سرانجام به كمال ومقصود خود خواهند رسيد.
در راستاى تئورى جهانى شدن وهمچنين رسالت عمومى اديان، مى توان گفت كه ظهور مصلح جهانى نيز به عنوان فلسفه تاريخ اديان، امرى قابل توجه است. بر طبق يك استدلال دينى، مصلح جهانى زمانى ظهور خواهد نمود كه همه انسانها به سوى انديشه، ارزش ورفتار مثبت سوق پيدا كنند واحساس نياز در آنها شديد شود وبر اثر ظلم وستم به خداگرايى، انسانيت وحقيقت كشش روحى پيدا كنند. بديهى است عقل انسان، ادعاى هيچ دينى را مبنى بر اينكه مصلح جهانى فقط يك منطقه يا نژاد را هدايت خواهد نمود، نمى پذيرد، زيرا خداوند انبياء را نه براى تعداد خاص يا يك منطقه بلكه براى هدايت همه انسانها خواهد فرستاد.
در فرهنگ اسلامى نيز صريحأ بيان شده كه حكومت جهانى امام مهدى عليه السلام براى اصلاح همه ملت ها وتمامى مردم است وروايات ما گوياى اين است كه امام مهدى عليه السلام براى اصلاح جهانى وتشكيل حكومت جهانى قيام خواهد نمود. ونظريه جهانى شدن، درميان جامعه شناسان خود گواه اين امر است كه آخرين منجى آسمانى، كه ذخيره خداوند براى هدايت انسانها است (بقيه الله)موقعى خواهد آمد كه تمامى دنيا با همه تفاوت ها، دسته بنديها، خرده فرهنگ ها ومرزهاى جغرافيايى، تبديل به يك واحد بزرگ گردند واين امر در حال تحقق است بطورى كه همه فرهنگ ها ى ملى، نژادها، سرزمين ها ى متفاوت، در حال وارد شدن به جهانى ارگانيك وواحد هستند كه اختلافات وتفاوت ها در آن در حال كاهش است. مصلح جهانى چون آخرين فرصت اديان آسمانى است وبايد بر تمام عالم حكومت كند از اينرو مو قعى مى تواند انتظار ظهور او را داشت كه جهان به مثابه يك پيكره شود وهمه كرانه هاى دنيا متحد شوند. انسان وقتى ويژگى هاى عصر فرا صنعتى يا كامپيوتر را باز نگرى مى كند وسپس به ايده مصلح جهانى در اديان مى انديشد كه معتقدند، مصلح جهانى به آبادانى واصلاح همه مردم وبه تكميل همه اديان گذشته مى پردازد، پى مى برد كه تاخير ظهور امام عصر عليه السلام از روى حكمتى دور انديشانه است وعلم آن نزد خداوند است وفقط خداوند بزرگ مى تواند به جهت علم گسترده وپيشين خود، اين عاقبت انديشى را داشته باشد. از طرفى مصلح براى همه جهان خواهد آمد واز طرفى امام نمى تواند در دوره أى بيايد كه هنوز مردم جهان با يكديگر نزديك نيستند، از هم فاصله دارند وميان آنان دردها ودغدغه ها ى مشترك وجود ندارد، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم وامامان وقتى در باره ظهور سخن مى گويند، به بيان ويژگى هايى مى پردازند كه امروزه مى بينيم حداقل با عصر فراصنعتى ويا دوره هاى بعد از فراصنعتى سازگارى دارد اما با دوره هاى پيشين از حيات بشرى همچون عصركشاورزى سازگار نيست.
در تفكر اعتقادى شيعه بسيارى از روايات وسخنان پيشوايان دينى در باره امام مهدى عليه السلام بيانگر علائم وويژگى هاى عصرظهور است اين خصوصيات متعلق به دو دوره قبل از ظهور وپس از ظهور است وبه ترسيم وضعيت جامعه، افراد وحاكمان، تنش ها ودرگيريها در اين دو برهه حساس تاريخ مى پردازد كه از جهت تاريخ جهان، وتاريخ اديان مهمترين دوره مى باشد زيرا به جهت ظهور مصلح جهانى مى توان بزرگترين تقسيم بندى تاريخى را داشت وجهان يا حتى علو م را به دوره قبل از ظهور وبعد از ظهور تقسيم نمود. بسيارى از علائم وخصوصيات كه براى اين دو دوره ذكر گرديده ومعروف به بحث (ملاحم)، (اشراط الساعه) و(الفتن) است در باره مردم، درگيريها، خونريزى ها وحوادث مردم دنيا وتمام كشورها مى باشد وتنها پاره أى از آنها به يك منطقه يا ملت اختصاص دارد، از اينرو بايد در بررسى روايا ت پيرامون عصر ظهور واحتمال نزديك بودن آن دوره به وضعيت تمام جهان نگريست ونبايد نگاه خود را محدود به يك كشور ويا منطقه نمود.
پاره أى از افراد در پاسخ به اين پرسش كه چرا ظهور امام مهدى عليه السلام به تاخير افتاده است گمان مى كنند تنها دليل آن، نبود آمادگى در شيعيان وايجاد نشدن خواست عمومى در آنها است، اما مى توان به دليل ديگرى نيز اشاره نمود وآن نياز به تحقق يافتن آمادگى عمومى براى پذيرش مصلح جهانى است زيرا امام مهدى عليه السلام فقط براى تصحيح زندگى شيعيان ظهور نمى كند، تا معتقد باشيم ظهور ايشان تنها نيازمند آمادگى شيعه مى باشد بلكه خداوند آخرين منجى وراهنماى خود را براى آخرين حكومت نجات بخش ودر بهترين شرايط جهانى خواهد فرستاد، بديهى است ظهور عمومى. شرايط جهانى وتوجهى عمومى را مى طلبد. البته همه مذاهب معتقد به مصلح جهانى هستند ودر انتظار منجى بسر مى برند كه اين امر خود در ايجاد يك شرايط جهانى، مفيد است، اما بايد اين را افزود كه كوچك شدن دنيا، ارتباطات جهانى ومواصلات، نزديك شدن انسانها به يكديگر، توجه ودغدغه ها ى مشترك جهانى از مهمترين شرايط براى ايجاد يك حكومت جهانى است، به عنوان مثال موقعى يك مدرسه با ده كلاس مى تواند يك نماينده داشته باشد كه همه كلاس ها، خواهان نماينده باشند وآمادگى پذيرش آن را داشته باشند وگرنه چطور مى توان بدون نياز وآمادگى روحى آنها را به يك نماينده دعوت نمود. بنابراين مى توان گفت حداقل يكى از دلائل به تأخير افتادن ظهور امام مهدى عليه السلام اين است كه بايد شرايط جهانى براى تشريف فرمائى ايشان آماده شود وظهور صغرى را بايد در سطح جهانى دنبال نمود بطورى كه توانايى پذيرش وى در همه انسانها حاصل شود.
به نظر مى رسد هرچه زمان مى گذرد اين آمادگى بيشتر مى شود، از طرفى در قرن بيستم بزرگترين موانع رشد دينى وتوجه انسانها به مفاهيم فرا مادى فرو مى پاشد. تفكر پوزيتيويستى وعلم گروى افراطى شكست مى خورد وبراين امر كه همه حقايق بايد تجربى وقابل مشاهده وآزمايش باشد، مهر بطلان زده مى شود زيرا در روزگارى پوزيتيويست ها اين ادعاى نابخردانه را داشتند، كه حقيقت محدود به امرى است كه بتوان در لابراتوار آزمود وبه تجربه علمى در آورد وهمه مفاهيم فرامادى رامهمل وبيهوده مى دانستند اما سرانجام اين تفكر ناحكيمانه شكست خورد واثبات گرديد كه حقيقت در پائين ترين سطح خود به گزاره هاى تجربى تعلق دارد ومفاهيم فراوانى يافت مى شود كه هيچيك تجربى نيست. از طرف ديگر تقكر كمونيست پس از هفتاد سال آزمون تاريخى وپشت نمودن به مفاهيم فطرى أى همچون دين، مالكيت، آزادى. ورواج استبداد وخشونت، به شكست انجاميد وما در اواخر قرن بيستم شاهد شكست بزرگترين تئوريهايى بوديم كه مى كوشيد ند تا دين ومفاهيم مقدس دينى را به گزاره هاى مهمل، به نيروهاى سركوب شده وواپس زده جنسى ويا تضاد طبقات كاهش دهند، به طورى كه از اواخر قرن بيستم على رغم تمامى تئوريهاى اجتماعى وسياسى كه تاريخ را به سوى ماديت محض، تكنولوژى ويا جامعه بى طبقه در حال حركت مى ديدند، ناگهان با ايجاد تحولاتى همچون انقلاب مبتنى بر دين در ايران، فروپاشى ماركسيسم، گرايش توده مردم به دين ومفاهيم انسانى همچون عدالت، آزادى، نظم، حق وامثال آن، همه را به سوى ارائه تئورى هايى نوين فراخوانده است كه از جمله آنها طرح جهانى شدن مى باشد.
به نظر مى رسد اديان وارد دوره اى شده اند كه به آرمان خود يعنى حكومت جهانى ومصلح آخرالزمان نزديك شده اند وبايد ويژگيهاى عصر جديد را منطبق با سنت هاى تاريخى خويش تفسير كنند، امروزه ما مى بينيم تكنولوژى، دانش بشر ى وابزار عصر مدرن همچون اينترنت وماهواره مى تواند به حكومت جهانى تسريع بخشد.زيرا در هيچ زمانى مثل قرن حاضر اينقدر شرايط فراهم نبود كه بتوان مذاهب، ملت ها ونژادها را با هم جمع نمود وبه آخرين دين اتحاد بخش دعوت كرد، در قرون گذشته حتى صد سال پيش چگونه امكان داشت، انسانها را به اين راحتى تغذيه فكرى نمود كه امروزه امكان پذير است، به ويژه كه انسان معاصر تمامى امورى را كه فكر مى كرد به او آرامش، امنيت وخوشبختى مى بخشد، آزموده است واز همه آنها مأيوس گشته است به تعبير ى اگر هم نتوان گفت كه در آ ينده چه مى شود، اما حداقل مى توان اين ادعا را كرد كه انسان در آينده به سمت چه چيزى گرايش پيدا نمى كند، قطعأ در عصر جديد مردم رفاه وآرامش خويش را در آرمانهاى كمونيسم، اقتصاد، علم گرايى افراطى، تكنولوژى، صنعت ورفاه مادى نخواهد يافت وگمشده خود را در جاى ديگر دنبال خواهند نمود. زيرا انسان معاصر همه اينها را تجربه نموده است وحتى بخشى از مشكلات وبدبختى هاى خود را مرهون همين امور مى داند. به تعبير آلوين تافلر مشكل امروز انسانها همين صنعت وتكنولوژى است ويا آيزيا برلين در مصاحبه خويش مى گويد متاسفم كه در بدترين قرن يعنى قرن بيستم زندگى مى كنم زيرا در همين قرن فقط در كشورهاى كمونيستى ۱۷ ميليون انسان كشته شده است. در واقع انسان در قرن حاضر پس از آنكه در شرايط مطلوب مادى بسر مى برد، بعد از دلزدگى هاى موجود در عرصه هاى متفاوت اقتصادى، سياسى، حكومتى وعلمى به سوى حكومت عادلانه وآسمانى يك مصلح جهانى گرايش پيدا مى كند. بويژه كه در عصر جهانى شدن، همه امكانات علمى، فن آورى واقتصاد ى در مسير، هوى وهوس وشهوت طلبى استفاده مى شود وانسانها در عصر ارتباطات، از تمامى امكانات علمى ورفاهى در مسير لذت طلبى، فسق وجنايت بهره بردارى مى كنند وعصر ما بيش از هر دوره أى نياز به اين دارد تا رسولى آسمانى سنت شكنى كند، بت هاى سامرى را بشكند، فرعون هاى زمان را شكست دهد واز امكانات وپيشر فت هاى موجود در مسير بندگى وانسانيت بهره بردارى كند، امكانات عصر كنونى، به ما مى فهماند كه شكيبايى خداوند در پنهان نگه داشتن امام مهدى عليه السلام، امرى حكيمانه است ودر علم خداوند، تصور اين مى شد كه انسانها در عصرى به مانند يك دهكده، از يكديگر با خبر شوند ودر كنار يكديگر زندگى كنند اما از طرف ديگراز همه نعمت ها در مسير گناه وظلم استفاده كنند. خداوند امام عصر عليه السلام را در زمانى خواهد فرستاد كه انسانها ى اين دهكده بزرگ پس از استفاده نادرست از رفاه دوره خويش به دنيا طلبى وهوس رانى مشغول شوند.و از مسير انسانيت دور گردند.
سزاوار است در عصر جديد، دكترين مهدويت، به عنوان مدل والگوى منحصر به فرد اديان به ويژه اسلام، در كنار تئورى هاى افرادى همچون مك لوهان، آلوين تافلر، هانتيگتون، فوكوياما، وديگران مطرح گردد، همانطور كه با مطالعه متون دينى اين امر اثبات مى گردد كه در ادبيات دينى، نظريه مهدويت تنها الگوى موجود در باره فلسفه تاريخ مى باشد. واين انتظار هزار ساله وو ضعيت جهانى گواه اين هست كه بايد ريشه هاى طولانى شدن غيبت وشرايط مساعد براى ظهور حضرت را در سطح جهانى دنبال نمود ونبايد به شرايط وويژگى هاى منطقه أى ويا مذهب خاص اكتفاء نمود، همانطور كه گفته شد امام عصر عليه السلام متعلق به يك منطقه نيست، با مطالعه علائم پيش از ظهور وپس از ظهور مى بينيم كه اين علائم مختص به كشورها، مذاهب ومليت هاى متعدد است ونمى توان گفت همه آنها در رابطه با يك منطقه يا يك مذهب خاص است. واگر هم كسى مى خواهد ارزيابى كند كه آيا ويژ گى هاى پيش از ظهور متحقق شده يا خير، نبايد چشم خود را به يك كشور بدوزد بلكه بايد اوضاع جهان وملت ها را دنبال كند، زيرا همانطور كه مردم همه دنيا، از امام عصر عليه السلام بهره خواهند برد، همچنين ويژگى هاى مذكور نيز اختصاص به عده اى خاص نخواهد داشت، بنابراين نمى توان گفت، امام مهدى عليه السلام در زمانى مى آيد كه نيمى از مردم جهان او را نمى شناسند ويا او را نمى خواهند بلكه همانطور كه بعضى ها ظهور صغرى وايجاد شرايط مناسب وتوجه مردم شيعه را براى تشريف فرمائى امام مهدى عليه السلام مورد نياز ولازم مى بينند همچنين بايد در سطح جهان ودر ميان تمامى انسانها نيز اين اقبال وخواست عمومى ويا به تعبير ديگر ظهور صغرى تحقق يابد. بدون ترديد شكست تئورى هاى اجتماعى، سياسى وفلسفى در قرن بيستم، خستگى مردم از زندگى ماشينى، تنفر از حكومت هاى ظالم، جنگ وخونريزى دولت ها، التهاب وتشتج جهانى، فقر وبيكارى مردم ضعيف، ثروت اندوزى افراد ثروتمند، مفهوم جهانى شدن، واز همه مهمتر اقبال وتوجه مردم جهان به يك منجى جهانى كه مورد اعتقاد پيروان تمامى اديان است همه از مظاهر ظهور صغرى در سطح جهانى مى باشد وبايد گفت كه اين شرايط جهانى به مراتب مهمتر از شرايط منطقه أى است.
دكترين مهدويت رانبايد به عنوان يك تئورى صرفأ مذهبى مطرح نمود بلكه بايد آن را در كنار تئوريهاى جهانى ودوشادوش نظريه هاى بزرگ نظريه پردازان آورد. وبراى فراهم ساختن شرايط وزمينه هاى ظهور، به فراهم سازى شرايط جهانى كمك نمود. قطعأ آنان كه سطح ديد ومعرفت خود را گسترش مى دهند ومسئله مهدويت را در سطح تحو لات جهانى وتاريخ جهان دنبال مى كنند، نمى توانند تنها به فكر ايجاد شرايط در يك كشور باشند. با نگاه به رواياتى كه در باره علائم قبل از ظهور است، مى بينيم كه شخصيت هايى همچون سفيانى، سيد حسنى. سيد خراسانى، دجال وامثال آن نمى توانند افراديا پديده ها يى كوچك ودر سطح يك شهر يا نهاد كو چك باشند، با توجه به گسترش واهميت مسئله مهدويت وحكومت جهانى همه اين مفاهيم در شكل وابعادى بزرگ قابل طرح هستند. از اينرو بايد تاريخ جهان وهمچنين مسائل مهمى همچون مسئله جهانى شدن، او ضاع وتحولات جهانى، ارتباطات جهانى، قطب ها وقدرت هاى بزرگ جهان وگرايش ها ونظريه هاى بزرگ جهانى را مورد دقت قرار داد وپيگيرى نمود.